سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازم عطر تو را حس کردم اما هرچه بین کوچه پس کوچه ها گشتم ،نرسیدم  .

نرسیدم و من را سرگردان کوچه های پی در پی کردی.

سهم من پریشان به دنبال گشتن است ... هست ونیست... من را ازرمق انداخت و نبودی . گفتند هستی . آمدم ونبودی .

چرا انقدرسریع میروی .نمی خواهی من ازنفس نیفتم ؟!

باچه کسی قرار میگذاری ؟ کجا ؟ بگو من هم بیایم ... چه کسی سر قرار باتو اومد و تو بودی ؟ چرامن نمی شناسمشان ؟

اصلا ، اصلا من را  می شناسی ؟ یامن را از یاد برده ای ؟

 علاقه های دوران کودکی ام به تو طعم دیگری داشت ... الان طعم علاقه جوردیگری شده . نمی دانم چرا؟!!! ...

چرا اینقدر بین ما فاصله افتاد؟ یادت هست چقدرمواظب بودم احساسم را بروز ندهم؟!! 

هنوز هم همین حس را دارم .  ولی تو که هستی کم می آورم 

می خواهی حرف دلم را راحت بزنم؟

...  باشد  ... 

... باشد می زنم ...

چون درمقابل تونمی توان فیلم بازی کرد و نمی توان حقیقت را کتمان کرد.  توخودحقیقتی و حقیقت را می دانی.

ببین ... واقعا دلم برایت تنگ شده

مگر من دل ندارم ! ...

مگر نمی گویی هوایم را داری ؟ پس کجایی ؟ چراباهرکس که  قرارمی گذاری او را  هم دیگر نمی شود  پیداکرد ؟چرا فرار می کنند ؟

چرا لابلای کوچه های فراموشی می روند تا لابلای گرد و غبارهای زمانه امروزی با ما روبرو نشوند ؟ چرا ازتو حرفی نمی زنند؟

ازهرکس پرسیدم توکجایی گفت همین جاست ! ...

فقط ازبعضی هاشنیده بودم به مغازه حسن آقا کفاش هم رفتی، به بعضی ها گفته بود که راست است  و تو سراغ او آمدی  وگه گاهی سراغش می آیی وگفتی  که قرار است بازهم بیایی. . .

من هم خواستم سریع خودم را به مغازه حسن آقا برسانم و بگویم قرار ما سه تایی ... باشد ؟!  خب ؟!  

اما ... اما ...

وقتی دو روز دیر رسیدم حجله حسن آقا رادیدم...

و عکس متبسم اش را، که درقاب کوچکی بود و گوشه سمت چپ قاب ربان سیاه رنگی جلوه می کرد و صدای قرآن محله را پر کرده بود...

حسن آقا هم که ازتو سالیان سال بود خبر داشت و من دیر فهمیدم  باسینه ای پر از رازهای ارزشمند قرار هایش باتو ...

و رفت...

حتما تو لحظه آخر هم به دیدنش رفتی مگر نه ؟ قطعا رفتی...

راستی اگر الان درشهر مایی کسی از تو پذیرایی میکند؟

حال وهوای بیشترآدمها چگونه است . خب معلوم است  دیگر ،فهمیدم . تو مثل همیشه میگویی  خوب است . امامن می فهمم...

مهمان نواز نبودند .تو رو به خانه هاشان  راه ندادند.

توغریبی...

واقعا دراین شهر غریبی...

میدانم ...خیلی ها باتوغریبه اند

قرار بود آن هایی   که تورامیشناسند ؛ نگذارند غریب باشی .  اما یادشان رفت .

آمدی ونشناختنت.  شایدهم نخواستند بشناسند و تو رابه خانه هاشان  راه ندادند ... راستی بخاطر همینه که با بعضی ها ملاقات می کنی وبه دیدنشان میروی ...حتی خانه هاشان ؟ مثل حسن آقا...

تو در همین کوچه پس کوچه هایی ؟

کدام خیابونی ...کجایی ...؟

من هم غریبه ام ؟

شایدهستم ... شایدهستم ونمی دونم 

من وتو خیلی رفاقت داشتیم اما الان من مثل خیلی های دیگه که تو رو نمی شناسند ازتودور شدم ...

توعالم کوچک خودم فکرمیکردم فقط مال خودمی ...مال خودم ...مال خودخودم...وبی خبرازسهم اشتراک خیلی ها ی دیگرکه نمی دونستم ... شاید آنها هم همین فکررو می کردند

تومهربانانه جوری برخوردمیکردی که به این فکرکوچکم رنگ واقعیت می کشیدی ...

توکه توخونه مون بودی تمام باغچه هامون پرگل شده بود گل رزخونه مون چقد گل میداد شب ها چه بوی یاسی تو کل خونه می پیچید...

من می خندیدم وتودر تصورم می خندیدی ...

و تو چقدر زیبا می خندیدی ...

وقتی چیزی می خواستم کلید خواسته ام تومی شدی حلال مشکلاتم می شدی پناه گریه هام می شدی وآرزوداشتم که آغوش تو درهنگام لرزش بغض های من برای شکستن بازشود

خودم رو درپناه تو می انداختم وگرمی دستهایت برکمر و بازوانم به بدن سست شده از اشک های پی درپی ام قوت و گرمی می داد

توکه بودی خانه دلم شاد بود رفاقت من با تو در عالم کودکی ام خیلی زیاد وخیلی نگسستنی بود ...

یادش بخیر...

الان خیلی تنهام

تنهای تنها...خانه ام سوت وکوره  وچراغ خونه ام خاموشه

تمام در و دیوارها خاک گرفته است

گلهای باغچه خشک شده است اصلا تمام خاک با غچه ام شو ره زده

شیشه های خانه ام شکسته

مشکلات تمام رمقم روگرفته

نمی تونم بغض کنم سرسخت شدم

می خواهم دوباره کودک شوم  ... شاید برگردی...

اگرکودک شوم برمیگردی؟ ...

مهمان من میشوی؟...

کدام خانه رو بهشت کردی ؟

دل چه کسی رو مصفاکردی ؟ دلت می آید؟

نکند من را به حال خودم رها کردی؟ من ازتاریکی می ترسم ...

سهم کدام کودک دربازی هاوخنده هایش شدی؟ کودکی هم دراینجا به انتظارتوست ... دلش را نشکن

امایادم هست...همیشه این من بودم که قهرمیکردم وتومهربانانه من روبسوی آشتی برمی گرداندی

اگر بنابراخم بود من اخم می کردم توهمیشه می خندیدی

نگاه کن ...

نگاهم کن ...

الان هم من جرزنی کردم ...  یعنی خیلی وقت است جرزنی کردم من قهرکردم  ونخواستم باتوآشتی کنم

می بینی چقدر رفتارم کودکانه است ؟

خب برمی گردی؟ ...

تو همیشه مهربان بودی و هنوزهم هستی

می دونم که من ازتو دور شدم ... می دونم من آدرست روگم کردم ...  می دونم که من رفاقت یادم رفت ... من بی معرفت بودم وبا تو غریبه شدم مثل بقیه غریبه های شهر...

تازه اگر از آن ها بدترنشده باشم ...تو هنوز هم آشتی هستی ... تو چیزی بعنوان قهرنداری ... منم که سر دوراهی قهر وآشتی ماندم

کمکم کن...

دلم برایت تنگ شده ...

خیلی تنگ ...

یک عالمه...

قد همه کهکشان ها وآسمان ها

حتی ...

حتی خیلی خیلی بیشتر...

برمی گردی؟

سفره دلم رامی اندازم مهمان دلم باش دل کودکم رونشکن خب؟

دوستت دارم

چشمامو می بندم که بیایی...

1...

2...

3...




تاریخ : جمعه 90/11/28 | 2:44 صبح | نویسنده : چایی ریز | نظرات ()
.: Weblog Themes By VatanSkin :.
امکانات وب


بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 3934